و صداقت است و "صدق الله"

گاهی صداقت به قیمت شکست شیشه ای توی قلبتان تمام میشود!

به قیمت سوت کشیدن بخش عصبیت مغزتان.

و دو رویی و دروغ گویی آدم های اطرافتان زخم عمیقی ست...زخمی که درد نه،عصبانیت دارد. مثل مردن از گاز مورچه ای ترسیده...

چه اهمیتی دارد که ما چوب صداقت را میخوریم و چه بی صدا تحقیر میشویم از ریا کاری و دو رویی دیگران...

اهمیت آن است که قلبت بوی صداقت میدهد و بوی لجن زار و مردابی گندیده نه!

اهمیت آن است که بو کشیدن وجدانمان به استفراغ و حس انزجار از بوی گندیدگی قلبمان منجر نه،به حس خوش آیند بوییدن گلی ختم میشود.

اهمیت آن است که نترسیم از دهان باز کردن روحمان پیش خدایی که هر بار صدق گفته هایش را بر ما یادآوری کرد...نترسیم از زبان باز کردن زبان دروغگویی جلوی خدایی که هر بار "صدق الله" خواندیمش!

اهمیت آن است که دلمان نهراسد از افشای رازمان پیش آن که "همانا وعده های خداوند راست است"

و اهمیت همین است و بس...

۰ نظر

نیازمندی ای برای دوست !!!!

دلتنگم.دلتنگ دوستی هایی که بوی تعفن ندهد...

دوستی هایی که محبت ها و گذشت ها یک طرفه نباشد...

دلتنگ دوست هاییم که نقل دهانشان پسر های سواستفاده گر و دوستی های کثیفشان نباشد...

کاش نیازمندی دوست میزدند...یک دوست صادق،بی ریا و صمیمی...دوستی که زمین تا آسمان فرق نکنیم...

دوستی که حجاب بفهمد و چادر! دو تا دختر چادری کنار هم قدم بزنیم و من فکر نکنم چقدر تفاوت داریم...

دوستی که ولادت و شهادت بفهمد،اهل بیت بفهمد،خدا بفهمد...

کسی که همرنگ خودم باشد...مثل من...از جنس من...

کسی که افتخارش رژ ها و لاک هایش نه،کتاب های جدیدش باشد...

کاش کسی بود که ذهنش ذره ای به ذهن من نزدیک بود

۴ نظر

حتما دلیلی دارد...

توی خلا فرو رفتم.حساب روز ها و کارایی که انجام میدم از دستم در رفته! تا دیشب فکر میکردم امروز یکشنبه ست! من یکشنبه رو گم کردم! شایدم شنبه رو...
و امروز دوشنبه ست...روز دیدن تو! اما چطور شده که دلم نمیخواد برم بیرون؟
دلم نمیخواد بیام و ببینمت...میترسم بدتر بشم...
احساس بی پناهی میکنم،بی کسی،بی چاره ای! درای روبروم دارن دونه به دونه بسته میشن...
میدونی؟ من دست نمیکشم.در ها قفل هم بشن من به سمتشون شتاب میگیرم. یا خدا درها رو باز میکنه یا بهم قدرت شکستنشونو میده ولی پشت در نمیمونم.
حتما دلیلی داره که تو همه ی چیزایی که من میخوام هستی و حتما دلیلی داره که یهو از وسط زندگیم سر در آوردی...
و حتما دلیلی داره که من بدیاتو انقدر واضح میببنم...
و حتما این بغض هم دلیلی داره!
لعنتی،این من جدید رو تو ساختی اما عجیب با من احساس صمیمیت میکنه!
گویا سالهاست من مرده را میشناسد....
گویا سالهاست بر سنگ این مرده میزند و زیر لب حرف هایی زمزمه میکند...
گویا این من مرده سالهاست با اون هم صحبت شده...
گویا با دنیای مردگان آشنایی قدیمی دارد...
این آشنایی هم حتما دلیلی دارد...
۰ نظر

بهترین و درد آورترین نوع احمق بودن!

مثل همیشه،همون جای همیشگی! با همون مقنعه ی مشکی و لباسایی ست شده و مرتب.

# به به سلام علیکم.حال شما؟ احوال شما؟ چه خبرا؟

-اوااااا سلااااام.مرسی،سلامتی.خبر...خبر که...

# چه خبری؟؟؟کتاب جدید؟؟؟

-اره،کوه پنجم تموم شد.

# بازم پائولو؟ اگه میدونست طرفداری مثل تو داره!

-اما یه جاهاییش گیج کرده.کلی سوال تو ذهنمه.

# اوووووف! خانوم علامت سوال! تو همیشه مغزت پر سواله...

-سوالا چیزای خوبین.

# خب حالااااا میخوای از کی بپرسی؟

-راستش...

سرمو پایین انداختم.دل نازکی این روزا حسابی آسمون چشمامو ابری کرده بود! ابرای سیاه و بزرگ بارونی...

# اهاااااا فهمیدم.از غول مرحله آخر...اونم این کتابو خونده،نه؟

-اره،من بعد اون خوندم،ولی قبل اون تموم کردم....

# اون زیادی فکر میکنه! آخر کچل میشه

-اینجوری نگو...

# حالا سوالاتو پرسیدی یا مث همیشه دو دلی؟

-نپرسیدم.اون وظیفه نداره به این سوالام جواب بده.من غرورمو دست دارم.

# آخ آخ آخ! هنوز غرور؟

-نمیخوام جلوش بشکنم.تو چشم اون دیگه فرصتی برای بازسازی نیست.

زهرخندم رو لبام نمود پیدا نکرد اما قلبمو بدجور سوزوند

# هه! طریق عشق را کو سازگاری با غرور اخه؟

-بس کن! من چند بار تلاش کردم اون نه حتی یه بار...

#اون مرده مررررررد.

-منم خیلی مرد بودم.تو تمام روزای سخت و تنهاییم مرد بودم...

#قاطی نکن.اون مرده! مرده و غرورش.ذاتشه

کتابامو تو بغلم فشار دادم.

-منم...بیخیال! واسه کسی غرورتو بشکن که جوابای یه کلمه ای رو ازت دریغ نکنه...

# پریسااااا اون مرده نخواه غرورشو بشکنه!

-منم مردم. دختر حامی میخواد.بخاطر اون انقدر تنها شدم که خودم شدم حامی خودم.دیگه دختر نیستم.منم مردم! 

# تو که میدونی چجوریه...اون واسه هر کاری شب تا صبح فکر میکنه....میشناسیش که!

-نمیدونم! نمیشناسم...کسی که من میشناسم،همونیه که شمار شبایی که بیدار موندم و بهش فکر و بخاطرش گریه کردم از دستم در رفته...

# تو عاشقشی...به خودت نگاه کن! چقدر شبیه خودتی؟

گلوله ی توی گلوم بزرگتر شد.

-هیچی! من الانو اون ساخته! من اشتباه کردم.عاشق آدم اشتباهی شدم...

# بحث غرور نیست! تو داری خودتو نابود میکنییییی! میفهمی؟

سکوت کردم...میفهمیدم...من میدونستم و بازم...

# قربونت برم.بیا و بیخیال این بشو.اینجوری راه به جایی نمیبری! یکی دیگه.یکی بهتر از این آ...

-بسه! دل من اتوبان نیست که هر کس خواست بیاد و بره.من اونو دوست دارم.

عصبی شده بود و من مثل همیشه فقط بی حس بودم.پر از درد و بی حسی...

# اون تو رو دوست نداره! نمیبینی ازت فرار میکنه؟ 2قدم میاد،2قدم ازت دور میشه! میفهمی اینا رو؟حالا باز بگو عاشقشمممم

-من عاشقشم. مهم نیست که وقتی حرف میزنه نگام نمیکنه! مهم نیست ازم فرار میکنه! مهم نیست که حرفاشو غیر مستقیم میرسونه،مهم نیست...مهم اینه من دوسش دارم. واسه من هیچکس جز اون وجود نداره...

پاشو روی زمین کوبید و کیفشو رو دوشش محکم کرد

# تو احمقی،احمق! نمیفهمی داری نبود میشی! شده یه جنازه ی متحرک! 

کتابا رو بیشتر به خودم فشار دادم و روی پاشنه چرخیدم.

-من با احمق بودن مشکلی ندارم.

مسیر مستقیم روبروم صدام میزد و کنترل دونه های شفاف از دستم خارج شده بود.

دونه ها ریختن و من با تصور شیطنت و ستاره های توی چشماش لبخند زدم.

من احمق بودم اما...این بهترین و در آورترین نوع احمق بودن بود...

۱ نظر

ازاینکه یک دیوانه ی متمایز باشید نترسید!

گاهی باید ویران شد...شکست...نابود شد و تغییر کرد تا باز برپا بشه...ساخته بشه... متولد بشه و از نو شروع کنه!

از نو شروع کنه تا زیباتر و درخشانتر از قبل بشه.

گاهی باید گذشته رو بجز درسهاش تو گذشته گذاشت و گذشته رو از نو ساخت!

لازمه رنج بکشی،حس تحقیر و شکست کنی،اشک بریزی و حس کنی همه چیز تموم شده و دیگه هیچ چیز برای از دست دادن نداری تا بتونی از اول شروع کنی و چیزای پرارزشتری رو بدست بیاری.

از شکست هاتون نترسین.از غمگین بودن فرار نکنین.به گذشته نگاه کنین،درسهاشو جدا کنین و باقیشو بذارید تا همونجا بمونه!

راهتونو انتخاب کنین و دیگه برنگردین تا پشت سرتونو ببینین...

نترسین! گوشهاتونو به صدای خدا نبندین...

نترسین که مسخره بشین،دیوانه خطاب بشین و متمایز باشین!

تغییر کنین.نذارین افسردگی و انجماد پایبندتون کنه.

همیشه راهی که همه میرن درست نیست،آدما اغلب فقط تقلید میکنند و اشتباه بقیه رو تکرار میکنن.به خودت اعتماد داشته باش.هرچند متمایز اما تویی که راه درستو میری!

یه دانا بین جماعت نادان و جاهل دیوانه خطاب میشه چون اونا اکثریتن و اون اقلیت اما اقلیت و تمایز دلیل بر اشتباه بودن اون نیست. بهلول هرگز اشتباه نبود.اون دانایی بود بین جماعتی نادان و جاهل...

یاد بگیرید که به خودتون باور داشته باشین و جلوی هیچ اکثریت و اقلیتی کم نیارید.

دنیای شما حول محور شما میگیرده!

مشکلات جدید،راه حل های جدید میخوان پس خودتونو درگیر سنت ها و روش ها و آیین هایی که برحسب گذشته بودن نکنید.از اون ها عبرت بگیرید اما همیشه از خلاقیت و استعداد های نهفته تون استفاده کنید.

گذشته رو الزام و اجبار نکنید.گذشته مال قبل شماست و شما متعلق به حال و آینده هستین. شما از دانه ی سیبی که واشتین سیب برداشت میکنین نه پرتقال! برای چشیدن طعم سیب درختی که خودتون کاشتین باید صبر کنین.

بهای هر چیز باید پرداخت بشه.بهای خیلی چیزا صبر و تلاشه...

راه های بی اثر گذشتل رو ول کنسد و تغییر کنید.شاید شکست بخورید اما این شکست ها هستند که زمینه موفقیت رو آماده میکنند.

بالای قله ی زندگیتون برین و از اون بالا به مشکلات نگاه کنید.خواهید دید که چقدر کوچکتر از چیزی که فکر میکردید هستند...از موضع قدرت ببینید نه ضعف.

این دید ماست که مشکلات رو بزرگ و کوچیک جلوه میده.

نترسین و خجالت نکشید افتخار کنید که "یک دیوانه ی متمایز هستید"

ناتانائیل بکوش عظمت در نگاه تو باشد نه در آنچه به آن می نگری.


نگاهتون پر اقتدار و عظمت و زندگیتون پر از تغییر های مثبت و قله هایی که کمک کنند همه چیزو بهتر و وسیعتر ببینید و همینطور افق دیدتون بازتر!

شبتون زیبا و پر آرامش.

آرامش رو به قلبتون دعوت کنید.آرامش مهمان ناخونده ی هیچکس نمیشه.

خونه ی دلتونو برای پذیرای آرامش بودن آماده کنید و اونو به قلبتون دعوت کنید.قطعا دعوتتون اجابت و همصحبت خوبی براتون میشه.

۱ نظر

میگذرد...

از اینجا به اینستا بعد تلگرام باز اینطتا باز تله و باز اینجا...

یکم هندسه خوندن...

گریه و صدا زدن خدا...یا حسین...یا رضا...

باز اینجا،غصه،فکرای مزاحم...20دفه پستای وبو خوندن...

دیروز خوب بود...امروز نه! مث یه لیوان آب و نمک اشباع شدم که تا خودشه و همه جا آرومه خوبه اما به تلنگر کوچیک...

همه چیز تمومه و رسوب میکنه! باز خودشو آروم میکنه اما سرد و گرم شدنا،تلنگرا تموم شدنی نیستن...

تا اون نمک اضافی ازش گرفته نشه اوضاع همینه...

حالا میان بازم توش نمک میریزن و اونو دیگه نمیتونه تو وجودش حل کنه...

من اشباع شدم.بیشتر از توانم بهم دادن...توانمو بردم بالا اما این تلنگرا ول کنم نیستن که...هی بیشتر نمک...هی بیشتر و بیشتر و بیشتر...

رگ کتفم تیر میکشه و درد خفیفی تو دست چپم حس میشه! نفس که میکشم ابن رگه بدتر میشه...هی تیر کشیدناش قویتر میشه!

لیله الرغائبه...اما من نماز نمیخونم...خدای من نزدیکتر از این حرفاست! من مستقیمتر از این حرفا باهاش حرف زدم.

خدای منی که کنارم میشینه و اشکامو پاک میکنه...نزدیکتر از رگ گردن...

من با همون نزدیکتر از رگ گردن حرف میزنم!میشه نشنوه؟میشه لازم باشه عربی بگم؟ خدای من حرف نمیخواد...همین قطره های اشکی که از سر بی پناهی ریختم حرفن...الان کافیه صبر کنم و ببینم که خدام نوازشم میکنه...

۴ نظر

😑

نمیدونم چه مرگمه...دلم میخواد هیچکس هیچی نگه! هیچکس هیچ کاری باهام نداشته باشه..اصن باهام حرفم نزنن!

خودمو تو دنیای مجازی که از قضا کلیم سوت و کور شده غرق کنم...

واسه عروسی ذوق کردم...اقای استاد ریاضی6ساعت کلاس گذاشتن! تا9شب 😑

کلی پشت آقای استاد ریاضی غر زدم و نق نق کردم...

حالا دیگه نمیخوام برم عروسی به نظرم مسخره و بی معنی اومده... 😞

هیچکس هیچ نگهههههه!

آقای پدر تیکه نندازه و بخنده...قبلا همینجوری سر به سر هم میذاشتیم و میخندیدیم اما الان نمیخوام...میخوام کاری باهام نداشته باشن...

خانون مادر هی نگه این جمع کن،اونکارو بکن! اینکارو نکن! 

اوف...میشه برگردم به روز اول عید؟ میشه برگردم کانون؟میشه؟؟؟؟؟

دلم میخواد هیچکس! هیچ صدایی ایجاد نکنه...همه جا سکوت باشه...هیچکس هیچ کاریم نداشته باشه و بذارن فقط درس بخونم...با آرامش...همین

۰ نظر

دریای مواج غم و ماهی های امید...

خستگی که این حرفا را ندارد...خستگی خستگی است...

روزهایی می آیند که خسته از بحث های همیشگی به میز کارت پناه میبری!

تنها راه نشنیدن ات را انتخاب میکنی! هنسفری،آهنگ هایی که نمیدانی چه میخوانند و بالا بردن صدا و...

و اشک هایی که سرخودانه پایین میچکند و دردی که تمام تنت را پر میکند...

روزهای زیادیست که خودم را پر از انرژی مثبت کرده ام و آدمهای دورم را لبریز از لبخند...

پریسای این قصه خسته از داد ها و فریاد هایی که بالهایش را شکسته اند...

خسته از چیزهای سیاهی که سفید دیدشان...خسته از بی رنگهایی که جنگید تا رنگی دیدنهایش را از دست ندهد!

تمام جنگیدنهایش برای لبخند...برای شادی...تمام آنها پوچ بودند!

چهره ی زشت شیطانی که درون آدمهای اصرافش رشد میکنند و باطن پلیدشان میشود چهره های عصبانی و فریاد های بلند،اذیتش میکند...

تنها،گوشه ی دیوار اتاق تنهایی هایش مچاله شده و اشک ها امانش نمیدهند!

بی پناه نشسته و دستش تسبیح آبی توی گردنش را میفشارد...

در عمق چشمانش غم دریای مواج شده و ماهی های کوچک امید که در موج های بی رحم غم شنا میکنند...

کاش کسی از آسمانها می آمد و او را پیش خالق بالهای ظریفش میبرد....

کاش موعود آسمانها می آمد...

کاش دستی از آسمان می آمد و این پری مچاله شده  را به خدایش باز میگرداند...

کاش دستی دریا را آرام میکرد و با اشاره ای بالهایش را از نو میساخت و اینبار بزرگتر،محکمتر و قویتر از قبل...

۵ نظر

دقت کردین مادر؟

میخواستم دیگه نیام...انقدر که اینجا سکوته و تنهایی! مثل دنیای واقعیم...

دیشب مامانم گفت: محبتت بهم کم شده،دیگه نمیای باهام حرف بزنی،دیگه واسم تعریف نمیکنی.دیگه نمیای پیشم.

و من میدونستم نمیگه اما منظورش اینه که دیگه ار سر و کولش بالا نمیرم...

من روم نشد بگم که مادر شما درگیر شدین،چیزایی میشنوم که آرامشم بهم میخوره! مادر فقط شما نیستین که! من از همه دور شدم...شما آخریش بودین...

روم نشد بگم مادر دقت کردین این روزا از هر کارم ایراد میگیرین؟دقت کردین چقدر بی اعصاب و بی حوصله شدین؟

مادر دقت کردین دخترتون خیلی کمتر میخنده؟خیلی بیشتر تو خونه تنهاست؟خیلی بیشتر تو اتاقشه؟

دقت کردین صبحا و عصرا بیرونین؟ اصلا دیگه نیستین که من بخوام وقتمو کنارتون بگذرونم.وقتمو تو نبودتون میگذرونم و از ترس حرفاتون تو بودنتون فقط تو اتاقمم و سرمو تو یه عالمه کتاب فرو کردم.

مادر خودتونین که دورم  کردین! تا پیشتون نشستم گفتین برو درس بخون!!! پس چه وقتی میمونه که باهاتون صحبت کنم؟؟؟مثل قبل شوخی کنم؟

مادر من یازده روز یه مدل دیگه زندگی کردم.تنهایی...گفتین بزرگ شو!

میبینی مادر؟ حالا بزرگ شدم...به درس فکر میکنم.به رتبه که ازم خواستین... پس اعتراض چرا؟

گفتین بزرگ بشم! حالا شدم...دنیای خودمو ساختم...تو تمام تنهاییام.

من تو یازده روز یاد گرفتم مسئولیت زندگی خودمو قبول کنم! یاد گرفتم از پس خودم بر بیام...مگه همینو نمیخواستین؟

دیگه نمیگم؟تعریف نمیکنم؟ میدونین چرا؟ چون من یاد گرفتم تفکرمون فرق داره! چون حرفامو برعکس میفهمین! چون هر بار درک نه! بلکه قضاوتم کردین.

چون هر روز زیر رگبار ایراد گرفتنای شمام.چون برام یه منگنه ساختین که فشارش لهم کرد...

من خیلی کمتر میخندم مادر...

تقصیر شما نیست! میدونم بهترینین...اما خودتون هدایتم کردین...مقصدتون جایی دیگه بود ولی گویا راهو گم کردین!

قبلا کلی دوست داشتم.حالا نه حتی یدونه...قبلا ذوق ارتباط برقرار کردن داشتم،حالا نه حتی یه ذره...

قبلا شما بودین...حالا نه! منم و خودم و تنهایی و اهدافی که برام مهمتر از شادیم جلوه دادین.

مادر من انقدر درگیر اثبات کردنای شما شدم...انقدر درگیر جمله "جبران زحمات من و بابا" شدم که یادم رفت خودمی هم وجود داره!

آینده من؟مگه مهم بود من چی دوست دارم؟ مهم این بود که من رشته ای برم،رتبه ای بیارم،دانشگاهی قبول بشم که آبروی شما حفظ بشه و سرتون بالا باشه...

کاش سربلندیتون تو علایق،شادی و لبخند من بود...نه تو...

بیخیال مادر! من تنهاتر شدم...آرومتر...ساکت تر...و...سردتر!

میدونی مادر؟ باز سردی دستام برگشته... آروم بودنمم همینطور..

دختر شیطونی که خونه پر بود از صدای خنده ها و جیغ جیغ کردناش دیگه نیست! انگار مرده...

حالا تو خونه سکوت هست و شکنندش صدای سریالای بی محتوا و مسخره ی شبکه های ماهواره ایه...دیگه من نمیگم خاموشش کن و به حرفام گوش بده!

مادر دیگه آزادی...هر سریالی میخوای ببین...

اما من محبتم کم نشده...دختر هنوز وابسته ی مادره!

۳ نظر

میشی پریسای بی حوصله و کسل 😑

وقتی خیلی خوابت میاد نمیتونی بخوابی! اونوقتیم که میتونی بخوابی دیگه خوابت نمیبره!

اگرم به زور بخوابی و وقتی داره خوابت میبره کسی باعث بشه بیدار بشی دیگهههه خوابت مفید نمیشه...میشه دلیل سر درد و گیجی و منگی!

تازه اگه گرسنه هم باشی...

دلتم گرفته باشه...

بی اخلاقم باشی...

اوه اوه اوه! اونموقع میشی مث الان من یه پریسای بی حوصله و کسل!

میرم کلش بازی کنم لااقل بی حوصلگیمو تخلیه کنم سر شخصیتای بازی 😩😩

۳ نظر
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان