Memory lost

بهانه گیر و بی تفاوت شدم! مشکلاتم زیاد شدن،آقاهه و نبودناش و بی تفاوت بودناش،بیخیال بودناش دارن کمرنگ میشن،نه خودشونا،زجرا و درداشون...

تنها همدمم سینا بود که اونم...نمیدونم! میلی واسه حرف زدن باهاش ندارم.شاید چون چیزی تغییر نمیکنه اصلا!

مهرناز هست امت...

همه یه اما دارن و منم که تنهاییمو محکم بغل کردم!

هنوز گیجم! انگار که یه چیز مهمو گم کردم.مث کسی شدم که حافظشو از دست داده،میدونه خیلی چیزا هست اما نمیتونه به یاد بیاره که چی..

همه آشنان و غریبه،همه هستن و انگار نیستن! میخوای با تمام آشنا بودناشون بشناسیشون اما از حجم غریبگیشون هم وحشت داری و میخوای فرار کنی،فرار کنی به تنهایی و فکر کنی تا بفهمی چی کمه؟ چیو گم کردی؟

من اما...انگار که خودمو جایی جا گذاشتم...خودمو...حافظمو...قلبمو...احساسمو...

خدا آغوشت برای من جا دارد؟ من جای زیادی نمیخواهم.آنقدری که در خودم،در آغوش تو جمع شوم!

۸ نظر

دلشکستگی جزو عواطف است؟؟؟

دیگه هیچ جایی جز اینجا برام نمونده...

یادم رفته بود روابط شکسته رو نمیشه بند زد،یادم رفته گذر زمان هرچقدرم آدما رو عوض کنه شخصیت اونا صرفا با رفتار و افکارشون تغییر نمیکنه!

مثلا یه خودخواهه خودبین که تصور غلطی از غرور،دوستی و ارتباط صمیمیانه داره تغییر نمیکنه...

پرم از پوچی! پر از احساسایی که ندارم...انگار روحم لمس شده. هیچ چیز رو حس نمیکنه...

البته نه، اگه دل شکستگی هم جزو عواطف باشه، من هنوزم احساس دارم...

فقط دلم میشکنه اما چیزی حس نمیکنم!

بیخیال شدم...بی اهمیت...بی فکر...

هی خودمو ترغیب میکنم به احساس داشتن اما...مگه حقیقت جز اینه که امیدم برای حس شدن احساسم نابود شده؟ مگه جز اینه که واقعا هیچی رو حس نمیکنم؟

جز اینه که دیگه حتی هیچ آهنگیم حالمو توصیف نمیکنه؟

پرم! پرم از پوچی و سوالاتی که انگار از پایه غلطن و هرگز هیچ جوابی برای سوال غلط پیدا نمیشه...توده ی پوچی توی ذهن و قلب عجیب میترسونمت اما چاره چیه؟؟؟ شاید پناه بردن به خود دوستی،تنهایی و کتاب...پناه به دیوارای بلندی که برای خودت ساختی،دیوارایی که نذاره کسی اذیتت کنه.نذاره فکر ارتباط با بقیه و درک شدن باز آزارت بده...

عجیب دلم کابوس همیشگی را میخواهد...حالا بوسه ی مرگ کابوس نیست،رویاست....

۷ نظر

نگاهی به وسعت شب


از فراز دیوار های حیاط کوچک خانه ما شب زیبایی پیداست،به زیبایی چشمان مردی با قلبی به وسعت شب...
مرد من نگاه تو ام درخت دارد،درختی پر از شاخه های تنهایی که پرنده های احساس رویشان لانه درست میکنند و جوجه های تازه  سر از تخم بیرون آورده شان را با عشق پرورش میدهند تا عشق در خونشان جاری شود و روزی همان عشق را در آسمان نگاه تو پرواز دهند...


( عکاس خوبی نیستم اما امیدوارم عکس بنظرتون خوب بیاد.)

شرمنده که 20تا ستاره ی روشن دارم و خیلی وقته به هیچ وبی سر نزدم.الان که ذهنم توانایی درک و نظر دادن دارم از شرمندگی دوستان در میارم.

دوستتون داررررررم  :)

۶ نظر

مسخره ست،نه؟

مسخره ست،نیست؟ اینکه همه به فکر منن و من فکرم پیش آقاهه!

همه به فکر دکتر شدن منن و من فکرم پیش نوشته هام!

همه به فکر هوش سرشاااار منن و من به فکر اینکه اگه ادبیات میخوندم الان اون بالا بالاها بودم!

مامان واسم آبمیوه و شیرنسکافه و قهوه و چای و.... میاره  و من فکر میکنم چقدر همه چیز واسه نوشتن الهام بخشه!

میدونم داره سوپ درست میکنه چون من دوست دارم! چون اونقدر خسته و بی حوصله شدم که دلم خواست مریض میبودم و به بهانه قرص ها و شربتا میخوابیدم!

مسخره ست که کسی بخواد مریض بشه،نه؟ 

مسخره ست که من به عکسایی که قراره براشون بنویسم فکر میکنم و اون ته مغزم،جایی که نمیشه نادیدش گرفت عجیب میل به درس خوندن و پزشک شدن داره...میل به رتبه آوردن و استفاده از ضریب هوشی ای که بقیه بهش مینازن!!! همه باورش دارن جز خودم...

پزشکی رو دوست دارم اما زندگی پزشکا رو نه...

داروساز بشم! یکی مث حامی...زندگی مث حامی تو ذات من هست؟ اصلا!!!

شاید شخصیت حامی رو دوست داشته باشم اما زندگی مثل اونو دوست دارم؟ قطعا نه...

دنیای رنگی من با این چیزای خاکستری جور در نمیاد...

دنیای رنگی من،شاید به قرمزی مریخ بخوره اما به زندگی های خاکستری این آدما اصلا....

مسخره ست،نه؟

۱۲ نظر
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان