بهانه گیر و بی تفاوت شدم! مشکلاتم زیاد شدن،آقاهه و نبودناش و بی تفاوت بودناش،بیخیال بودناش دارن کمرنگ میشن،نه خودشونا،زجرا و درداشون...
تنها همدمم سینا بود که اونم...نمیدونم! میلی واسه حرف زدن باهاش ندارم.شاید چون چیزی تغییر نمیکنه اصلا!
مهرناز هست امت...
همه یه اما دارن و منم که تنهاییمو محکم بغل کردم!
هنوز گیجم! انگار که یه چیز مهمو گم کردم.مث کسی شدم که حافظشو از دست داده،میدونه خیلی چیزا هست اما نمیتونه به یاد بیاره که چی..
همه آشنان و غریبه،همه هستن و انگار نیستن! میخوای با تمام آشنا بودناشون بشناسیشون اما از حجم غریبگیشون هم وحشت داری و میخوای فرار کنی،فرار کنی به تنهایی و فکر کنی تا بفهمی چی کمه؟ چیو گم کردی؟
من اما...انگار که خودمو جایی جا گذاشتم...خودمو...حافظمو...قلبمو...احساسمو...
خدا آغوشت برای من جا دارد؟ من جای زیادی نمیخواهم.آنقدری که در خودم،در آغوش تو جمع شوم!