بسته شد...پایان!

بسته شد...

اینجا پایان است....

بر من ببخشید کم ها و زیاد هایم را،دوست داشتن ها و نداشتن هایم را!

بر من ببخشید تمام بود و نبود ها را...

شاد و پرخنده باشید.

خدا یارتون.

۳ نظر

من میخندم و او میخندد :)

نوازشش میکنم. تمام عشقم را در سر انگشتانم میریزم و بر تن زبر و برنده اش میکشم. نمیترسم زخمی ام کند. من میدانم علی رغم ظاهر محکم و قوی اش چقدر شکننده و ضعیف است. خودم خشک شدنش را در طی چند روز دیدم...

بر خلاف ترس بقیه میدانم چقدر مهربان و لطیف است...

زیبایی اش را تحسین میکنم. آرام میبوسمش و باز آرام آرام نوازشش میکنم و حرف های عاشقانه در گوشش زمزمه میکنم. میگویم که دوستش دارم و برایم مهم نیست که ممکن است زخمی شوم. میگویم از نگاه من او از همه زیباتر است...تمام عشقم را نثارش میکنم.

بدن زبرش را با ملایمت میشویم و مرتبش میکنم و به رویش لبخند میزنم.

جلوی پنجره میگذارمش و در گوشش نجوا میکنم:

" تو زیباترین و دوست داشتنی ترین کاکتوس جهانی "

و میبینم که او هم لبخند میزند.

آری،عشق معجزه میکند...

۰ نظر

افکار در قفس مانده..

نگاه های تاریکشان هنوز همان خیرگی چند سال پیش را داشت. انگار اینجا هیچ چیز تغییر نکرده بود. بین این جماعت هنوز همان سال ها بود،همان عقاید خاک خورده،همان افکار پوسیده ای که اگر انگشتت بهشان میخورد پودر میشدند و تمام جانت را گرد پوسیدگیشان میگرفت.

نگاه های عمیقشان خشن نبود،تنها خالی بود و سیاه،مثل یک سرداب خالی،سرد،نمور و تاریک بود. خوف انگیز و ترسناک. انگار سالهاست مرگ گرفته شان. روحشان چنان مرده مینمود که ترس مغز استخوانم را منجمد میکرد و قلبم فشرده میشد.

سرم را بالا گرفتم: "کارت دعوت،امیدوارم ببینمتون"

دستی برای گفتن نداشتند. افکار فسیل شده شان دستشان را هم مثل گوش و چشم هایشان بسته بود. کارت روی مبلهای سلطنتی بزرگ و خشک حتما جایش ناراحت بود اما چاره ای نداشت،مهر نام خانوادگی این خانواده پیشانی نوشت منحوسی بود که بر او هک شده بود. پس گریزی نبود،محکوم بود بر تحمل هوای سنگین آن خانه و ارواحی که خود را زنده میپنداشتند.

در را به سختی کشیدم. با صدا بسته شد. حتی این در هم سنگین بود و خسته کننده...

اما من جدا از بندهایی که خواستند بر بال آرزوهایم بزنند،سبکتر از هر زمان دیگری بودم. من همان دختری بودم که دیوار های اتاقش پر بود از ممنوعیت.

ممنوعیت عشق،ممنوعیت تحصیل،ممنوعیت خنده و شادی و شاید ممنوعیت زندگی...

اما روزی عاشق شدم،عاشق ایستادن و حرف زدن. عاشق از بین بردن جهل و عاشق افکاری که بوی کهنگی شان آزارم ندهد. من عاشق آدم ها شدم و عاشق خندیدن...

عاشق شدم،تحصیل کردم،خندیدم و بر صحنه های زیادی پرواز را فریاد زدم. اما دریغ که در خانه ای هنوز بوی کهنگی می آید و افکار بی نهایت انسانی در قفس های تنگ بال بال میزند و جان میکند...دریغ که نسل من قربانی جهالت ها و افکار در قفس مانده شد و افسوس که آسمان این قرن هنوز تشنه ی یک کوچ واقعیست... یک کوچ که آرایش گروهی داشته باشد و رقص پرواز...


ببخشید اگه یکم نامعلومه. یکم که باز قلمم راه بیوفته یه سوژه خوب از مشکلات اجتماعی و افکاری مینویسم . 

ب.ن: چقدررررر اشتباه تایپی و بی دقتی داشت!!! درست شدن...

۰ نظر

کنار آمدنهایی که کنارم نمیگذارند.

با نبودنت که کنار آمدم هی کنار آمدن های دیگری به سمتم آمدندکنار آمدن با هجوم خاطراتت،با لبخند های حسرتی که به حرفای درباره عشق میزنم...

کنار آمدن با دیدنت هرجایی و دنبال پیدا کردن تو چشم چشم کردن...

کنار آمدن با انتظار ناخواسته ای که برای حضور تو در دلم خانه کرده...

کنار آمدن با توهم حضورت و عطر آشنا و شنیدن صدایت را زدن...

با هرکدام که کنار می آیم دیگیری می آید. گاهی دنبال تویی که نیستی میدوم و کوچه های زیادی را دنبالت میگردم...

من قدرتش را دارم...کنار می آیم با حرفایی که هر شب با توی خیالی میزنم...

با نبودنت و با نداشتن همیشگی ات کنار می آیم. راستش را بخواهی گاهی سوال عجیبی به ذهنم میرسد " مگر من تا به حال تو را داشته ام؟"

چه چیز عجیبی ست! این کنار آمدن ها کنارم نمیگذارند!

۱ نظر

اندر احوالات همایونیمان 😜

بلاخره ما هم دانشجو شدیم 😂 خوبه با دوقلو جانم تو یه دانشگاهیم و روزا و تایمامون یکیه 😍 دوقلو جان واقعا دوقلوم نیست فقط من و پسردایی جانم عجییییب به همدیگه شبیهیم. مثل پرتقالی که قرینه کرده باشیدش 😂

از این که دوقلو جان میاد خونمون بسی خوشحالم چون خیلی خیلی دوسش دارم. فقط از زنداییم میترسم که تو خونمون زندانیش نمیکنم! پسرشو نمیتونم بدزدم 😅

دوست جان هم بجز شنبه ها بقیه روزا باهمیم.ایشالا از ترم بعد هماهنگ برمیداریم. انشالله که رستگار شویم و شوید.

اتفاق بی نهایت عالی این چند روز پیدا کردن استاد عزیزم بود و البته که ایشون شنبه ها دانشگاه ما تشریف دارن 😍 ایشونو تو مجلس ختم پیدا کردم! مجلس ختمی بود که اول اشکمو در آورد بعد خندوندم.

آهنگ های پینشهادی ما: به چشمات قسم و شیدایی از حامد همایون

نفس نفس از روزبه نعمت اللهی

۲ نظر

دلتان به رویای خودتان خوش باش!حقیقت تلخ است

کاش باهات حرف نمیزدم...

اونطوری بازم میتونستم فکر کنم دلت برام تنگ شده...

حالا دیگه نمیتونم.. 

رویاهای کودکانمم مال تو...

تمام عاشقانه هامم مال تو...

حقیقت تلخ است...

حقیقت سخت است...

۲ نظر

آره یا نه؟ جواب اینو تو بگو!

روزای زندگیم داشت خوب پیش میرفت تا وقتی که چیزی راه فرارمو بست "ستاره ها چرا آسمان را رها میکنند  و درچشمان تو خانه میکنند ....در چشمان تو چه چیزیست مگر ستاره های چشمانت را از کدام قسمت آسمان گرفته ای که این ها هیچ کدام برق نگاه تو را ندارد "

همه چیزایی که با بدبختی فراموش کرده بودم یادم اومد! این که چشمات ستاره دارن، مدل خنده هات،چال کوچیک روی گونه ی راستت، انگشتات و عطری که بعد از خودتت میموند و از بودنت خبر میداد،صدات...

همه چیز باز یادم اومد. انگار اصلا یادم نرفته بود! چرا فکر نکردی واسه تمام این چیزا هنوز خیلی جوونم؟ هنوزم تو رو مقصر میدونم بابت همه چیز!

تمام حرفی که میتونم بهم بزنی همینه؟ :

 " من برای آنکه

چیزی از خود به تو بفهمانم،

جز چشمهایم 

چیزی ندارم. "

( احمد شاملو )


فقط همین؟ متاسفم باشم یا نباشم؟ ناراحت بشم یا نشم؟ دلم بسوزه یا نسوزه؟

۰ نظر

بیا این شجاعتم هم مال تو! (حقیقت راه خود را پیدا میکند)

قدمهایی که محکم برمیداشتم و دلی که شجاعتش تعجب آور بود. پا به مکان های ممنوعه گذاشتن و نترسیدن از عاقبت تمام این قانون شکنی ها...
ته اون باغ بزرگ با درختای قطور و بلند راه میرفتم و توی ساکتترین و دورترین قسمت روی تاب مینشستم و نمیترسیدم که از اونطرف حصاری که پاره و شکسته بود و بهم هشدار داده شده بود سمتش نرم کسی بیاد و بلایی سرم بیاره!
شب از نیمه میگذشت و من همچنان اونجا بدون ترس قدم میزدم و کنار حوض خالی و خاک گرفته که بین کلی درخت مخفی شده بود مینشستم و آهنگ میخوندم. جایی که از چشم و گوش همه مخفی بود،جایی که حتی اگه بلایی سرم میومد هم کسی نمیفهمید!
من معجزه وار شجاع بودم. شجاعتی ناشی از اعتماد و باور به تو...
تو بودی،هرچند دور...هرچند دور ولی دلم قرص بود که هر وقت که باشه تو صدای منو میشنوی،تو میرسی،تو مراقبمی،تو...تو قهرمان منی...
مطمئن بودم که اگه قراره مثل داستان های نوشته شده توی خطر بیوفتم،قهرمان داستان هست و حتما میاد و منو نجات میده...
من توی او باغ شجاعترین آدم دنیا بودم اما وقتی اون باغ رو ترک کردم ترسیدم...
بیا،این شجاعتم هم مال تو! حالا از هر تاریکی و تنهایی ای میترسم. از وقتی از اون باغ اومدم ترس توی جونم لونه کرد. از وقتی قهرمان داشتن رو تجربه کردم ترسو شدم... وقتی تویی نبود که به حضورش اعتماد کنم ترسو شدم...
بیا،این شجاعتم هم مال تو!
(این صرفا یک دل نوشته نیست.حرفای گفته شده کاملا واقعی ست! )

۰ نظر

تفریحات من،تفریحات بعضیاااا!

سرما خوردم... خیلیم شدید! چشمام اشک میزنه،نفسمم در نمیاد!

هوا هم واسم خیلی گرمهههه! فقط دلم میخواد برم تو فریزر بشینم.

سرما مهم نیس! قلبم خیلی درد میکنه،عضلاتمم گرفته!

یه شب رفتیم بیرون خوش گذشت حالا باید تا1ماه زجر بکشیم...

مردم میرن خااااارج از کشور،عکس پروفایلشونم2بار عوض میکنن! تازه توپولم شدن! دستبند نارنجیم دستشون میکنن(هنوز نفهمیدم قضیه اون چیه) اما هیچیشون نمیشه!(آقاهه)

اونوقت منه بدبخت یه روز با 3 تا خل وسط هفته رفتم شهربازی که فقط خودمون4تا بودیم و 3تامون سوار یه وسیله خوفناک شدیم که هنوزم عضلاتمون منقبضه!!! الان2روزه افتادم!!!

از صب مث کوزت هم کار کردممممم...

اخه این چه وضعیه؟ بعضیام با تور رفتن گردش،هی از خودشون عکس منتشر میکنن (شوالیه)

خدایا بگو ببینم،اینا باهات نسبتی دارن؟ 😐😑

۲ نظر

به همه سر زدم :)

جونم در اومد ولی همه ی وبلاگا رو خوندم و برای همه کامنت گذاشتم جز اونایی که اطلاعاتی درباره نوشته هاشون نداشتم یا واقعا چیزی نداشتم بگم

دیر شد ولی خب با کسی تارف ندارم،هر وقت واقعا بتونم میخونم و نظر میدم. از ته قلبم و با فکر و حوصله.فکر میکنم این ارزشش بیشتره 😊

مرسی که هستین و میخونین و مرسی از اونایی که هستن و نیستن 😂

به قول بعضیا " مرسی از داداشیا،تو دلیا 😂😂😂😂 "

(خب خودشون کاری میکنن سوژشون کنیم. میخواستن نکنن ازین کارا )

۳ نظر
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان