دیگه هیچ جایی جز اینجا برام نمونده...
یادم رفته بود روابط شکسته رو نمیشه بند زد،یادم رفته گذر زمان هرچقدرم آدما رو عوض کنه شخصیت اونا صرفا با رفتار و افکارشون تغییر نمیکنه!
مثلا یه خودخواهه خودبین که تصور غلطی از غرور،دوستی و ارتباط صمیمیانه داره تغییر نمیکنه...
پرم از پوچی! پر از احساسایی که ندارم...انگار روحم لمس شده. هیچ چیز رو حس نمیکنه...
البته نه، اگه دل شکستگی هم جزو عواطف باشه، من هنوزم احساس دارم...
فقط دلم میشکنه اما چیزی حس نمیکنم!
بیخیال شدم...بی اهمیت...بی فکر...
هی خودمو ترغیب میکنم به احساس داشتن اما...مگه حقیقت جز اینه که امیدم برای حس شدن احساسم نابود شده؟ مگه جز اینه که واقعا هیچی رو حس نمیکنم؟
جز اینه که دیگه حتی هیچ آهنگیم حالمو توصیف نمیکنه؟
پرم! پرم از پوچی و سوالاتی که انگار از پایه غلطن و هرگز هیچ جوابی برای سوال غلط پیدا نمیشه...توده ی پوچی توی ذهن و قلب عجیب میترسونمت اما چاره چیه؟؟؟ شاید پناه بردن به خود دوستی،تنهایی و کتاب...پناه به دیوارای بلندی که برای خودت ساختی،دیوارایی که نذاره کسی اذیتت کنه.نذاره فکر ارتباط با بقیه و درک شدن باز آزارت بده...
عجیب دلم کابوس همیشگی را میخواهد...حالا بوسه ی مرگ کابوس نیست،رویاست....