دوشنبه ۳۰ فروردين ۹۵
توی خلا فرو رفتم.حساب روز ها و کارایی که انجام میدم از دستم در رفته! تا دیشب فکر میکردم امروز یکشنبه ست! من یکشنبه رو گم کردم! شایدم شنبه رو...
و امروز دوشنبه ست...روز دیدن تو! اما چطور شده که دلم نمیخواد برم بیرون؟
دلم نمیخواد بیام و ببینمت...میترسم بدتر بشم...
احساس بی پناهی میکنم،بی کسی،بی چاره ای! درای روبروم دارن دونه به دونه بسته میشن...
میدونی؟ من دست نمیکشم.در ها قفل هم بشن من به سمتشون شتاب میگیرم. یا خدا درها رو باز میکنه یا بهم قدرت شکستنشونو میده ولی پشت در نمیمونم.
حتما دلیلی داره که تو همه ی چیزایی که من میخوام هستی و حتما دلیلی داره که یهو از وسط زندگیم سر در آوردی...
و حتما دلیلی داره که من بدیاتو انقدر واضح میببنم...
و حتما این بغض هم دلیلی داره!
لعنتی،این من جدید رو تو ساختی اما عجیب با من احساس صمیمیت میکنه!
گویا سالهاست من مرده را میشناسد....
گویا سالهاست بر سنگ این مرده میزند و زیر لب حرف هایی زمزمه میکند...
گویا این من مرده سالهاست با اون هم صحبت شده...
گویا با دنیای مردگان آشنایی قدیمی دارد...
این آشنایی هم حتما دلیلی دارد...