دقت کردین مادر؟

میخواستم دیگه نیام...انقدر که اینجا سکوته و تنهایی! مثل دنیای واقعیم...

دیشب مامانم گفت: محبتت بهم کم شده،دیگه نمیای باهام حرف بزنی،دیگه واسم تعریف نمیکنی.دیگه نمیای پیشم.

و من میدونستم نمیگه اما منظورش اینه که دیگه ار سر و کولش بالا نمیرم...

من روم نشد بگم که مادر شما درگیر شدین،چیزایی میشنوم که آرامشم بهم میخوره! مادر فقط شما نیستین که! من از همه دور شدم...شما آخریش بودین...

روم نشد بگم مادر دقت کردین این روزا از هر کارم ایراد میگیرین؟دقت کردین چقدر بی اعصاب و بی حوصله شدین؟

مادر دقت کردین دخترتون خیلی کمتر میخنده؟خیلی بیشتر تو خونه تنهاست؟خیلی بیشتر تو اتاقشه؟

دقت کردین صبحا و عصرا بیرونین؟ اصلا دیگه نیستین که من بخوام وقتمو کنارتون بگذرونم.وقتمو تو نبودتون میگذرونم و از ترس حرفاتون تو بودنتون فقط تو اتاقمم و سرمو تو یه عالمه کتاب فرو کردم.

مادر خودتونین که دورم  کردین! تا پیشتون نشستم گفتین برو درس بخون!!! پس چه وقتی میمونه که باهاتون صحبت کنم؟؟؟مثل قبل شوخی کنم؟

مادر من یازده روز یه مدل دیگه زندگی کردم.تنهایی...گفتین بزرگ شو!

میبینی مادر؟ حالا بزرگ شدم...به درس فکر میکنم.به رتبه که ازم خواستین... پس اعتراض چرا؟

گفتین بزرگ بشم! حالا شدم...دنیای خودمو ساختم...تو تمام تنهاییام.

من تو یازده روز یاد گرفتم مسئولیت زندگی خودمو قبول کنم! یاد گرفتم از پس خودم بر بیام...مگه همینو نمیخواستین؟

دیگه نمیگم؟تعریف نمیکنم؟ میدونین چرا؟ چون من یاد گرفتم تفکرمون فرق داره! چون حرفامو برعکس میفهمین! چون هر بار درک نه! بلکه قضاوتم کردین.

چون هر روز زیر رگبار ایراد گرفتنای شمام.چون برام یه منگنه ساختین که فشارش لهم کرد...

من خیلی کمتر میخندم مادر...

تقصیر شما نیست! میدونم بهترینین...اما خودتون هدایتم کردین...مقصدتون جایی دیگه بود ولی گویا راهو گم کردین!

قبلا کلی دوست داشتم.حالا نه حتی یدونه...قبلا ذوق ارتباط برقرار کردن داشتم،حالا نه حتی یه ذره...

قبلا شما بودین...حالا نه! منم و خودم و تنهایی و اهدافی که برام مهمتر از شادیم جلوه دادین.

مادر من انقدر درگیر اثبات کردنای شما شدم...انقدر درگیر جمله "جبران زحمات من و بابا" شدم که یادم رفت خودمی هم وجود داره!

آینده من؟مگه مهم بود من چی دوست دارم؟ مهم این بود که من رشته ای برم،رتبه ای بیارم،دانشگاهی قبول بشم که آبروی شما حفظ بشه و سرتون بالا باشه...

کاش سربلندیتون تو علایق،شادی و لبخند من بود...نه تو...

بیخیال مادر! من تنهاتر شدم...آرومتر...ساکت تر...و...سردتر!

میدونی مادر؟ باز سردی دستام برگشته... آروم بودنمم همینطور..

دختر شیطونی که خونه پر بود از صدای خنده ها و جیغ جیغ کردناش دیگه نیست! انگار مرده...

حالا تو خونه سکوت هست و شکنندش صدای سریالای بی محتوا و مسخره ی شبکه های ماهواره ایه...دیگه من نمیگم خاموشش کن و به حرفام گوش بده!

مادر دیگه آزادی...هر سریالی میخوای ببین...

اما من محبتم کم نشده...دختر هنوز وابسته ی مادره!

چقدر خوش فهمید شما 
آدم امیدوار میشه به آینده با خوندن این متن ها 
شما مادر شدین این متن یادتون نره
شما مادر بهتری باشین برای بچه اتون 

مامان من بهترین بود و هست...

فقط روزمرگی اونم اسیر کرد...
روزمرگی که میاد صمیمیت میره!

صد در صد همینطوره
منم منظورم همین بود که دچار روزمرگی ها نشید

روزمرگی چیز خیلی بدیه😔

این که همه دور و بر آدم باشند ولی تو تنها باشی، سخته و آزار دهنده. از یه جایی به بعد هم آدم بهش عادت می کنه و باهاش خو می گیره و حالا اگر کسی این خلوت رو بهم بزنه آدم اذیت می شه. :)

یک جاهایی از حست رو خیلی خوب درک می کنم. می گم یه جاهایی چون بالاخره هیچ کس مثل خود آدم نمی تونه واقف باشه که دقیقاً چه حسی داری. :)

این خیلی عالیه که این طور فکر می کنی و این طور احترام مادرت رو داری. :)

ان شاءالله روزایی می رسه که دلت عمیقاً پر از آرامش و شادی می شه. :)

عاقبت بخیر باشی آبجی. :)

خیلی مرسی. 😊

اینکه یکی درکت کنه خیلی حال آدمو بهتر میکنه 😊

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان