از اینجا به اینستا بعد تلگرام باز اینطتا باز تله و باز اینجا...
یکم هندسه خوندن...
گریه و صدا زدن خدا...یا حسین...یا رضا...
باز اینجا،غصه،فکرای مزاحم...20دفه پستای وبو خوندن...
دیروز خوب بود...امروز نه! مث یه لیوان آب و نمک اشباع شدم که تا خودشه و همه جا آرومه خوبه اما به تلنگر کوچیک...
همه چیز تمومه و رسوب میکنه! باز خودشو آروم میکنه اما سرد و گرم شدنا،تلنگرا تموم شدنی نیستن...
تا اون نمک اضافی ازش گرفته نشه اوضاع همینه...
حالا میان بازم توش نمک میریزن و اونو دیگه نمیتونه تو وجودش حل کنه...
من اشباع شدم.بیشتر از توانم بهم دادن...توانمو بردم بالا اما این تلنگرا ول کنم نیستن که...هی بیشتر نمک...هی بیشتر و بیشتر و بیشتر...
رگ کتفم تیر میکشه و درد خفیفی تو دست چپم حس میشه! نفس که میکشم ابن رگه بدتر میشه...هی تیر کشیدناش قویتر میشه!
لیله الرغائبه...اما من نماز نمیخونم...خدای من نزدیکتر از این حرفاست! من مستقیمتر از این حرفا باهاش حرف زدم.
خدای منی که کنارم میشینه و اشکامو پاک میکنه...نزدیکتر از رگ گردن...
من با همون نزدیکتر از رگ گردن حرف میزنم!میشه نشنوه؟میشه لازم باشه عربی بگم؟ خدای من حرف نمیخواد...همین قطره های اشکی که از سر بی پناهی ریختم حرفن...الان کافیه صبر کنم و ببینم که خدام نوازشم میکنه...