خستگی که این حرفا را ندارد...خستگی خستگی است...
روزهایی می آیند که خسته از بحث های همیشگی به میز کارت پناه میبری!
تنها راه نشنیدن ات را انتخاب میکنی! هنسفری،آهنگ هایی که نمیدانی چه میخوانند و بالا بردن صدا و...
و اشک هایی که سرخودانه پایین میچکند و دردی که تمام تنت را پر میکند...
روزهای زیادیست که خودم را پر از انرژی مثبت کرده ام و آدمهای دورم را لبریز از لبخند...
پریسای این قصه خسته از داد ها و فریاد هایی که بالهایش را شکسته اند...
خسته از چیزهای سیاهی که سفید دیدشان...خسته از بی رنگهایی که جنگید تا رنگی دیدنهایش را از دست ندهد!
تمام جنگیدنهایش برای لبخند...برای شادی...تمام آنها پوچ بودند!
چهره ی زشت شیطانی که درون آدمهای اصرافش رشد میکنند و باطن پلیدشان میشود چهره های عصبانی و فریاد های بلند،اذیتش میکند...
تنها،گوشه ی دیوار اتاق تنهایی هایش مچاله شده و اشک ها امانش نمیدهند!
بی پناه نشسته و دستش تسبیح آبی توی گردنش را میفشارد...
در عمق چشمانش غم دریای مواج شده و ماهی های کوچک امید که در موج های بی رحم غم شنا میکنند...
کاش کسی از آسمانها می آمد و او را پیش خالق بالهای ظریفش میبرد....
کاش موعود آسمانها می آمد...
کاش دستی از آسمان می آمد و این پری مچاله شده را به خدایش باز میگرداند...
کاش دستی دریا را آرام میکرد و با اشاره ای بالهایش را از نو میساخت و اینبار بزرگتر،محکمتر و قویتر از قبل...