گاهی صداقت به قیمت شکست شیشه ای توی قلبتان تمام میشود!
به قیمت سوت کشیدن بخش عصبیت مغزتان.
و دو رویی و دروغ گویی آدم های اطرافتان زخم عمیقی ست...زخمی که درد نه،عصبانیت دارد. مثل مردن از گاز مورچه ای ترسیده...
چه اهمیتی دارد که ما چوب صداقت را میخوریم و چه بی صدا تحقیر میشویم از ریا کاری و دو رویی دیگران...
اهمیت آن است که قلبت بوی صداقت میدهد و بوی لجن زار و مردابی گندیده نه!
اهمیت آن است که بو کشیدن وجدانمان به استفراغ و حس انزجار از بوی گندیدگی قلبمان منجر نه،به حس خوش آیند بوییدن گلی ختم میشود.
اهمیت آن است که نترسیم از دهان باز کردن روحمان پیش خدایی که هر بار صدق گفته هایش را بر ما یادآوری کرد...نترسیم از زبان باز کردن زبان دروغگویی جلوی خدایی که هر بار "صدق الله" خواندیمش!
اهمیت آن است که دلمان نهراسد از افشای رازمان پیش آن که "همانا وعده های خداوند راست است"
و اهمیت همین است و بس...