آسمان،رودخانه،سنگ های پر آرامش و من...
مدلی که این چند روز اخیر گذشت...کاش میشد تنها کنار رودخونه نشست،سنگای پر آرامشو توی مشت گرفت،به آسمان نگاه کرد و حس آرامش گمشده باز به خون جاری توی رگهات برگرده...
قرار بود یه چیزاییو یادم بره ولی انگار چیزای دیگه ای یادم اومد.
دنیا همونقدری که کثیفه،زیباست! کافیه ما جور دیگه نگاه کنیم.
آدما وقتی دلگیر و ناراحت و نا امیدن دلشون حرف نمیخواد،دلشون یه آغوش گرم و مهربون،یه نگاه پر اطمینان و یه حضور پر محبت میخواد و یه استکان چای و شاید آهنگ و شایدتر گریه ای بی حرف...
آدمای دلگیر نصیحت و فاز مثبت نه،اونا فقط کمی حس عشق و آرامش میخوان! فقط همین...
میبینم که شب ها در گذرند و تو آرام و عاشقانه میگذری از حریم پاک و دخترانه ی دلم...
قدم هایت گرچه بلندند،آرامند و پر صلابت! آرامند و محکم...آرامند و آگاهانه!
تو را میکشم،مثل منظره ای سبز و پر از آرامش،مثل صدای گنجشکان و آب...
تو را حس میکنم مثل نم نم زیبا و پر لطافت باران بهاری،مثل نسیمی خنک و دلنشین در گرما و آفتاب سوزان تابستان...
تو را میشنوم،مثل صدای باد ملایم،خش خش برگها و سوختن چوب ها در آتش کم جان شومینه در پاییزی عاشقانه...
شرم روی گونه هایم زیر نگاهت آب میشود،مثل آب شدن برف نشسته بر تن شاخه های رنجور در اولین طلوع خورشید بعد یک شب زمستانی...
تو مثل روزی و مثل شب ها...!
تو چهار فصل من شده ای،هر روز که در عشق تو میگذرد گویی سالی در گذر است! حس میکنم هر روز نم نم باران بهاری چشمانم،نسیم خنک بین تابستان قلب عاشقم،صداهای پاییز عاشقانه و شرم آب شده ی زمستانی گونه هایم را...
تو...چهار فصل منی،کنار تو بودن حسی ست به خوبی تمام حس های خوب چهار فصل سال...
از چشمان تو که میگذرم انگار چیزی چنگ بر گلویم می اندازد...
انگار زندانی زنجیر شده ی چشمانم طاقتش تمام میشود و زنجیر ها را به قصد رهایی میکشد،میکشد و تا پنجره ی این زندان تیره میرسد...
از میله های مژگانم بیرون را که میبیند میگذرد از آزادی اش...گویی سیاهی زندانش کمتر از دنیای آزاد آن بیرون است. باز مینشیند لب پنجره چشمم و خودش را آویزان میله های نرم و بلند میکند و غم در دلش موج میزند!
سیاهی چشمان تو را که میبیند این زندانی،عجیب میترسد...شب چشمانت گویی اسیر مرا هوایی میکند و دلتنگ...
کارمان به کجا رسیده است که دلداری میدهد زندانی،زندان بانش را...!
از چشمان تو که میگذرم انگار من زندانیم و این قطره ها زندان بان...چه راحت برهم میزنی قانون مرا..چه راحت میشکنی حصار دلتنگی را و چه خوش حالند این قطره ها از سرسره بازی روی گونه های تب دار من!
تب عشق تو مرا بیمار کرد...
دکتر میزان تب مرا نه!
نبضم را که بگیری،
عشق در رگهایم میجوشد...
از رویاها سهمی نداره
شنبه، یکم خرداد ماه سال هزار و سیصد و نود و چهار.
اول ماه،اول هفته...روزی برای آغاز،روزی برای شروع عقب افتاده ها و رفع بهانه های بی معنی.
آهنگ آلوده رستاک همگام با من شده.قدم بر میدارم. محکم...با هدف...با صلابت...قوی!
مبادا عشق تو ضعیفم کنه،مبادا زمین گیرم کنه...
مبادا این اشکا کورم کنه که مسیرو نبینم و راهو اشتباه برم...
تو تو اوج ایستادی، برای رسیدن بهت باید سری به اوج بزنم..نه؟
تبریک بگید...یک آدم دیگر،ربات شد...یک آدم دیگر،آهنی شد...
آهن عزیز،خوش آمدی به روح آدمی...!
کدوم گوری هستی،به دادم برس
تو آغوش کی بال و پر میزنی
به چشمای کی زل زدی بیشرف
بزن زندگیمو تبر میزنی
شب ضجه های من عاشقه
لبات رو کدوم لب تداعی شده؟
تنت خو گرفته به دستای کی
که آلوده این جدایی شده
به دادم برس عمق این نیمه شب
قد اتفاق تو کوتاه نیس
به دادم برس از جنون تا زمین
دو تا پنجره بیشتر راه نیست...
بهانه گیر و بی تفاوت شدم! مشکلاتم زیاد شدن،آقاهه و نبودناش و بی تفاوت بودناش،بیخیال بودناش دارن کمرنگ میشن،نه خودشونا،زجرا و درداشون...
تنها همدمم سینا بود که اونم...نمیدونم! میلی واسه حرف زدن باهاش ندارم.شاید چون چیزی تغییر نمیکنه اصلا!
مهرناز هست امت...
همه یه اما دارن و منم که تنهاییمو محکم بغل کردم!
هنوز گیجم! انگار که یه چیز مهمو گم کردم.مث کسی شدم که حافظشو از دست داده،میدونه خیلی چیزا هست اما نمیتونه به یاد بیاره که چی..
همه آشنان و غریبه،همه هستن و انگار نیستن! میخوای با تمام آشنا بودناشون بشناسیشون اما از حجم غریبگیشون هم وحشت داری و میخوای فرار کنی،فرار کنی به تنهایی و فکر کنی تا بفهمی چی کمه؟ چیو گم کردی؟
من اما...انگار که خودمو جایی جا گذاشتم...خودمو...حافظمو...قلبمو...احساسمو...
خدا آغوشت برای من جا دارد؟ من جای زیادی نمیخواهم.آنقدری که در خودم،در آغوش تو جمع شوم!
دیگه هیچ جایی جز اینجا برام نمونده...
یادم رفته بود روابط شکسته رو نمیشه بند زد،یادم رفته گذر زمان هرچقدرم آدما رو عوض کنه شخصیت اونا صرفا با رفتار و افکارشون تغییر نمیکنه!
مثلا یه خودخواهه خودبین که تصور غلطی از غرور،دوستی و ارتباط صمیمیانه داره تغییر نمیکنه...
پرم از پوچی! پر از احساسایی که ندارم...انگار روحم لمس شده. هیچ چیز رو حس نمیکنه...
البته نه، اگه دل شکستگی هم جزو عواطف باشه، من هنوزم احساس دارم...
فقط دلم میشکنه اما چیزی حس نمیکنم!
بیخیال شدم...بی اهمیت...بی فکر...
هی خودمو ترغیب میکنم به احساس داشتن اما...مگه حقیقت جز اینه که امیدم برای حس شدن احساسم نابود شده؟ مگه جز اینه که واقعا هیچی رو حس نمیکنم؟
جز اینه که دیگه حتی هیچ آهنگیم حالمو توصیف نمیکنه؟
پرم! پرم از پوچی و سوالاتی که انگار از پایه غلطن و هرگز هیچ جوابی برای سوال غلط پیدا نمیشه...توده ی پوچی توی ذهن و قلب عجیب میترسونمت اما چاره چیه؟؟؟ شاید پناه بردن به خود دوستی،تنهایی و کتاب...پناه به دیوارای بلندی که برای خودت ساختی،دیوارایی که نذاره کسی اذیتت کنه.نذاره فکر ارتباط با بقیه و درک شدن باز آزارت بده...
عجیب دلم کابوس همیشگی را میخواهد...حالا بوسه ی مرگ کابوس نیست،رویاست....
از فراز دیوار های حیاط کوچک خانه ما شب زیبایی پیداست،به زیبایی چشمان مردی با قلبی به وسعت شب...
مرد من نگاه تو ام درخت دارد،درختی پر از شاخه های تنهایی که پرنده های احساس رویشان لانه درست میکنند و جوجه های تازه سر از تخم بیرون آورده شان را با عشق پرورش میدهند تا عشق در خونشان جاری شود و روزی همان عشق را در آسمان نگاه تو پرواز دهند...
( عکاس خوبی نیستم اما امیدوارم عکس بنظرتون خوب بیاد.)
شرمنده که 20تا ستاره ی روشن دارم و خیلی وقته به هیچ وبی سر نزدم.الان که ذهنم توانایی درک و نظر دادن دارم از شرمندگی دوستان در میارم.
دوستتون داررررررم :)
مسخره ست،نیست؟ اینکه همه به فکر منن و من فکرم پیش آقاهه!
همه به فکر دکتر شدن منن و من فکرم پیش نوشته هام!
همه به فکر هوش سرشاااار منن و من به فکر اینکه اگه ادبیات میخوندم الان اون بالا بالاها بودم!
مامان واسم آبمیوه و شیرنسکافه و قهوه و چای و.... میاره و من فکر میکنم چقدر همه چیز واسه نوشتن الهام بخشه!
میدونم داره سوپ درست میکنه چون من دوست دارم! چون اونقدر خسته و بی حوصله شدم که دلم خواست مریض میبودم و به بهانه قرص ها و شربتا میخوابیدم!
مسخره ست که کسی بخواد مریض بشه،نه؟
مسخره ست که من به عکسایی که قراره براشون بنویسم فکر میکنم و اون ته مغزم،جایی که نمیشه نادیدش گرفت عجیب میل به درس خوندن و پزشک شدن داره...میل به رتبه آوردن و استفاده از ضریب هوشی ای که بقیه بهش مینازن!!! همه باورش دارن جز خودم...
پزشکی رو دوست دارم اما زندگی پزشکا رو نه...
داروساز بشم! یکی مث حامی...زندگی مث حامی تو ذات من هست؟ اصلا!!!
شاید شخصیت حامی رو دوست داشته باشم اما زندگی مثل اونو دوست دارم؟ قطعا نه...
دنیای رنگی من با این چیزای خاکستری جور در نمیاد...
دنیای رنگی من،شاید به قرمزی مریخ بخوره اما به زندگی های خاکستری این آدما اصلا....
مسخره ست،نه؟