از چشمان تو که میگذرم انگار چیزی چنگ بر گلویم می اندازد...
انگار زندانی زنجیر شده ی چشمانم طاقتش تمام میشود و زنجیر ها را به قصد رهایی میکشد،میکشد و تا پنجره ی این زندان تیره میرسد...
از میله های مژگانم بیرون را که میبیند میگذرد از آزادی اش...گویی سیاهی زندانش کمتر از دنیای آزاد آن بیرون است. باز مینشیند لب پنجره چشمم و خودش را آویزان میله های نرم و بلند میکند و غم در دلش موج میزند!
سیاهی چشمان تو را که میبیند این زندانی،عجیب میترسد...شب چشمانت گویی اسیر مرا هوایی میکند و دلتنگ...
کارمان به کجا رسیده است که دلداری میدهد زندانی،زندان بانش را...!
از چشمان تو که میگذرم انگار من زندانیم و این قطره ها زندان بان...چه راحت برهم میزنی قانون مرا..چه راحت میشکنی حصار دلتنگی را و چه خوش حالند این قطره ها از سرسره بازی روی گونه های تب دار من!
تب عشق تو مرا بیمار کرد...
دکتر میزان تب مرا نه!
نبضم را که بگیری،
عشق در رگهایم میجوشد...