چاره چیه اخه؟

واقعا واقعا دلم میخواد بیام 25 تا وبی که ستارشون روشنه رو بخونم و انقدر این ستاره ها اذیتم نکنن اما چند تا مانع وجود داره!

1. وقت ندارم

2.وقتم داشته باشم هزار تا کار دارم

3. دیر سادم میوفته که 25 تا ستاره روشنه

4.هروقت یادم میوفته از خشتگی رو به هلاک شدنم.

5.میخوام وقتی برم که بتونم درست بخونم و نظر بدم!

6.اون وقت خوب هنوز نرسیده.


کلی کلی حرف دارم که بزنم. بعد این همه مدت که نبودم و بد بودم و تقریبا همه دوستام نیستن الان. بعضیا حذف کردن و بعضیا رو نمیتونم پیدا کنم!

بعد قرنی تازه قالب عوض کردم و چقدر با دلگیری این کارو کردم. هیچکس نمیدونه عرفان کجاست؟ من به طور اتفاقی وب قالباشو پیدا کردم و کلی دلم گرفت! اگه هنووووووووووووز کسی این وبو میخونه و ازش خبری داره لطفا بهم بگه.


همینطور بهار! پری بانو،تمنا، دلارام و دوستای دیگم که پیداشون نیست.

همه جا نابود شده! بلاگفا هم همه ناپدید شدن. من فقط چند ماه نبودم و اینهمه همه پراکنده شدن.

سر فرصت میام و کلی همه چیزو میگم. دیگه درست شد اوضاع. حتی اگه کسی نباشه اما انقدر میام تا همه برگردن. :)

پریسا دست نمیکشه،بلههههه :)

فعلا خداحافظی تا بیام دوباره....

۰ نظر

زندگی مثل وسیله های شهربازیه!

مهم نیست چقدر بزرگ و ناامید کننده باشه! هر بار که آروم و خونسرد صبر کردم؛حل شده. هر بار که به خودم گفتم " عیبی نداره! اینم حل میشه" و آروم بودم واقعا حل شده. حتی اگه من تلاشی نمیکردم.
مهم نیست چقدر سخته،تحملش کنید چون هر چیزی که باشه،حتما حل میشه؛ چه زود و چه دیر. بلاخره حل میشه پس جای گریه و زاری،آروم باشید و به زندگیتون با امید ادامه بدین.
میدونم چقدر سخته که آروم باشی و حس بدبختیتو پس بزنی اما این تنها راه زندگی کردنه.
تحمل کنید چون این زندگیه! زندگی ای که مثل یکی از وسیله بازیای ترسناکه شهربازی میمونه! اولش براش شوق داری اما وقتی سوارش میشی میترسی. دلت میلرزه و فقط میخوای زودتر تموم بشه اما کساییم هستن که لذت کاملو ازش میبرن!
فقط کافیه وقتی سوار میشی چشماتو نبندی و دست از احتمالات بد دادنت برداری. چشماتو باز کن و به همه جا نگاه کن. از بادی که به صورتت میخوره لذت ببر و جای جیغ هایی که از ترس میکشی،با هیجان جیغ بزن و روحتو آزاد کن. فکر نکن که کی تموم میشه،از همون تایمی که سوارشی لذت ببر. اونوقته که میتونی شاد باشی.
زندگی هم همینه. حتی اگه ترسیدی،چشماتو باز کن و خودتو از توهماتت نجات بده. نفس عمیق بکش و کاری کن گریه ها و فریاد هات از شادی و شوق بشن جای ترس و عصبانیت. کاری کن وقتی همه چیز تموم شد به خودت و مدل زندگی کردنت افتخار کنی..

شاید اگه خیلی از آدمای دور و برم جای من بودن تا حالا هزار بار مرده بودن اما من هر بار وایسادم و خوشحالم. من به خودم افتخار میکنم.هرچند گاهی خیلی ترسناکه و خودمو تو سیاهی مخفی میکنم اما هر بار اونقدر شجاع هستم که پرده ها رو کنار بزنم و نترسم که نور چشممو بزنه و با هر چیزی که در حقیقت هست،روبرو میشم.

۰ نظر

چرا های سرگردان این قصه! چرا؟

چرا؟

همه چیز از همین یک کلمه شروع میشود. چرا؟...

و چرا های زندگی من پیش چشمانم رژه میروند.

چرا من؟ چرا او؟ چرا این قصه،غصه شد؟

چرا پایان های شاد در واقعیت نیستند؟ چرا برای قصه ما نمیگویند "و تا آخر عمر با شادی و عشق در کنار هم زندگی کردند" ؟

چرا قصه گوی داستان های ما از اوج شادی یک قصه ما را به واقعیت های تلخ میکشاند؟

و چرا منه تب کرده،از بین تاری دید هایم وصف حال چرا های بی رحمانه را مینویسم؟

و چرا؟...

چرا، چرا های من بین جواب های طولانی عقل و قلبم،سرگردان مانده اند؟

پریسا.ی

۰ نظر

برگشتم 😊

میدونم مدت زیادی نیست،اما نتونستم تحمل کنم. ترک عادت موجب مرض است! و یه همچین چیزی...

برگشتم. بدون اینجا خیلی تنهام. کسیو ندارم. جاییم ندارم. مگه یه کانال تلگرام چقدر جا داره اخه؟؟؟

خب بلاخره های هلو، من برگشتم دیگه! میدونم از دیدنم شاد شدید 😂

(حالا هیچکس نیس،ضایع میشم)

به قول برادر جانمان (جغجفه نازل شد باااااز) 😃

وبلاگم بیشتر از یک سالش شده. یک سال و نیم. خوشحالم که حذفش نکردم. اینجا مثل یه دوست خوبه.

۴ نظر

بسته شد...پایان!

بسته شد...

اینجا پایان است....

بر من ببخشید کم ها و زیاد هایم را،دوست داشتن ها و نداشتن هایم را!

بر من ببخشید تمام بود و نبود ها را...

شاد و پرخنده باشید.

خدا یارتون.

۳ نظر

من میخندم و او میخندد :)

نوازشش میکنم. تمام عشقم را در سر انگشتانم میریزم و بر تن زبر و برنده اش میکشم. نمیترسم زخمی ام کند. من میدانم علی رغم ظاهر محکم و قوی اش چقدر شکننده و ضعیف است. خودم خشک شدنش را در طی چند روز دیدم...

بر خلاف ترس بقیه میدانم چقدر مهربان و لطیف است...

زیبایی اش را تحسین میکنم. آرام میبوسمش و باز آرام آرام نوازشش میکنم و حرف های عاشقانه در گوشش زمزمه میکنم. میگویم که دوستش دارم و برایم مهم نیست که ممکن است زخمی شوم. میگویم از نگاه من او از همه زیباتر است...تمام عشقم را نثارش میکنم.

بدن زبرش را با ملایمت میشویم و مرتبش میکنم و به رویش لبخند میزنم.

جلوی پنجره میگذارمش و در گوشش نجوا میکنم:

" تو زیباترین و دوست داشتنی ترین کاکتوس جهانی "

و میبینم که او هم لبخند میزند.

آری،عشق معجزه میکند...

۰ نظر

افکار در قفس مانده..

نگاه های تاریکشان هنوز همان خیرگی چند سال پیش را داشت. انگار اینجا هیچ چیز تغییر نکرده بود. بین این جماعت هنوز همان سال ها بود،همان عقاید خاک خورده،همان افکار پوسیده ای که اگر انگشتت بهشان میخورد پودر میشدند و تمام جانت را گرد پوسیدگیشان میگرفت.

نگاه های عمیقشان خشن نبود،تنها خالی بود و سیاه،مثل یک سرداب خالی،سرد،نمور و تاریک بود. خوف انگیز و ترسناک. انگار سالهاست مرگ گرفته شان. روحشان چنان مرده مینمود که ترس مغز استخوانم را منجمد میکرد و قلبم فشرده میشد.

سرم را بالا گرفتم: "کارت دعوت،امیدوارم ببینمتون"

دستی برای گفتن نداشتند. افکار فسیل شده شان دستشان را هم مثل گوش و چشم هایشان بسته بود. کارت روی مبلهای سلطنتی بزرگ و خشک حتما جایش ناراحت بود اما چاره ای نداشت،مهر نام خانوادگی این خانواده پیشانی نوشت منحوسی بود که بر او هک شده بود. پس گریزی نبود،محکوم بود بر تحمل هوای سنگین آن خانه و ارواحی که خود را زنده میپنداشتند.

در را به سختی کشیدم. با صدا بسته شد. حتی این در هم سنگین بود و خسته کننده...

اما من جدا از بندهایی که خواستند بر بال آرزوهایم بزنند،سبکتر از هر زمان دیگری بودم. من همان دختری بودم که دیوار های اتاقش پر بود از ممنوعیت.

ممنوعیت عشق،ممنوعیت تحصیل،ممنوعیت خنده و شادی و شاید ممنوعیت زندگی...

اما روزی عاشق شدم،عاشق ایستادن و حرف زدن. عاشق از بین بردن جهل و عاشق افکاری که بوی کهنگی شان آزارم ندهد. من عاشق آدم ها شدم و عاشق خندیدن...

عاشق شدم،تحصیل کردم،خندیدم و بر صحنه های زیادی پرواز را فریاد زدم. اما دریغ که در خانه ای هنوز بوی کهنگی می آید و افکار بی نهایت انسانی در قفس های تنگ بال بال میزند و جان میکند...دریغ که نسل من قربانی جهالت ها و افکار در قفس مانده شد و افسوس که آسمان این قرن هنوز تشنه ی یک کوچ واقعیست... یک کوچ که آرایش گروهی داشته باشد و رقص پرواز...


ببخشید اگه یکم نامعلومه. یکم که باز قلمم راه بیوفته یه سوژه خوب از مشکلات اجتماعی و افکاری مینویسم . 

ب.ن: چقدررررر اشتباه تایپی و بی دقتی داشت!!! درست شدن...

۰ نظر

کنار آمدنهایی که کنارم نمیگذارند.

با نبودنت که کنار آمدم هی کنار آمدن های دیگری به سمتم آمدندکنار آمدن با هجوم خاطراتت،با لبخند های حسرتی که به حرفای درباره عشق میزنم...

کنار آمدن با دیدنت هرجایی و دنبال پیدا کردن تو چشم چشم کردن...

کنار آمدن با انتظار ناخواسته ای که برای حضور تو در دلم خانه کرده...

کنار آمدن با توهم حضورت و عطر آشنا و شنیدن صدایت را زدن...

با هرکدام که کنار می آیم دیگیری می آید. گاهی دنبال تویی که نیستی میدوم و کوچه های زیادی را دنبالت میگردم...

من قدرتش را دارم...کنار می آیم با حرفایی که هر شب با توی خیالی میزنم...

با نبودنت و با نداشتن همیشگی ات کنار می آیم. راستش را بخواهی گاهی سوال عجیبی به ذهنم میرسد " مگر من تا به حال تو را داشته ام؟"

چه چیز عجیبی ست! این کنار آمدن ها کنارم نمیگذارند!

۱ نظر

اندر احوالات همایونیمان 😜

بلاخره ما هم دانشجو شدیم 😂 خوبه با دوقلو جانم تو یه دانشگاهیم و روزا و تایمامون یکیه 😍 دوقلو جان واقعا دوقلوم نیست فقط من و پسردایی جانم عجییییب به همدیگه شبیهیم. مثل پرتقالی که قرینه کرده باشیدش 😂

از این که دوقلو جان میاد خونمون بسی خوشحالم چون خیلی خیلی دوسش دارم. فقط از زنداییم میترسم که تو خونمون زندانیش نمیکنم! پسرشو نمیتونم بدزدم 😅

دوست جان هم بجز شنبه ها بقیه روزا باهمیم.ایشالا از ترم بعد هماهنگ برمیداریم. انشالله که رستگار شویم و شوید.

اتفاق بی نهایت عالی این چند روز پیدا کردن استاد عزیزم بود و البته که ایشون شنبه ها دانشگاه ما تشریف دارن 😍 ایشونو تو مجلس ختم پیدا کردم! مجلس ختمی بود که اول اشکمو در آورد بعد خندوندم.

آهنگ های پینشهادی ما: به چشمات قسم و شیدایی از حامد همایون

نفس نفس از روزبه نعمت اللهی

۲ نظر

دلتان به رویای خودتان خوش باش!حقیقت تلخ است

کاش باهات حرف نمیزدم...

اونطوری بازم میتونستم فکر کنم دلت برام تنگ شده...

حالا دیگه نمیتونم.. 

رویاهای کودکانمم مال تو...

تمام عاشقانه هامم مال تو...

حقیقت تلخ است...

حقیقت سخت است...

۲ نظر

آره یا نه؟ جواب اینو تو بگو!

روزای زندگیم داشت خوب پیش میرفت تا وقتی که چیزی راه فرارمو بست "ستاره ها چرا آسمان را رها میکنند  و درچشمان تو خانه میکنند ....در چشمان تو چه چیزیست مگر ستاره های چشمانت را از کدام قسمت آسمان گرفته ای که این ها هیچ کدام برق نگاه تو را ندارد "

همه چیزایی که با بدبختی فراموش کرده بودم یادم اومد! این که چشمات ستاره دارن، مدل خنده هات،چال کوچیک روی گونه ی راستت، انگشتات و عطری که بعد از خودتت میموند و از بودنت خبر میداد،صدات...

همه چیز باز یادم اومد. انگار اصلا یادم نرفته بود! چرا فکر نکردی واسه تمام این چیزا هنوز خیلی جوونم؟ هنوزم تو رو مقصر میدونم بابت همه چیز!

تمام حرفی که میتونم بهم بزنی همینه؟ :

 " من برای آنکه

چیزی از خود به تو بفهمانم،

جز چشمهایم 

چیزی ندارم. "

( احمد شاملو )


فقط همین؟ متاسفم باشم یا نباشم؟ ناراحت بشم یا نشم؟ دلم بسوزه یا نسوزه؟

۰ نظر

بیا این شجاعتم هم مال تو! (حقیقت راه خود را پیدا میکند)

قدمهایی که محکم برمیداشتم و دلی که شجاعتش تعجب آور بود. پا به مکان های ممنوعه گذاشتن و نترسیدن از عاقبت تمام این قانون شکنی ها...
ته اون باغ بزرگ با درختای قطور و بلند راه میرفتم و توی ساکتترین و دورترین قسمت روی تاب مینشستم و نمیترسیدم که از اونطرف حصاری که پاره و شکسته بود و بهم هشدار داده شده بود سمتش نرم کسی بیاد و بلایی سرم بیاره!
شب از نیمه میگذشت و من همچنان اونجا بدون ترس قدم میزدم و کنار حوض خالی و خاک گرفته که بین کلی درخت مخفی شده بود مینشستم و آهنگ میخوندم. جایی که از چشم و گوش همه مخفی بود،جایی که حتی اگه بلایی سرم میومد هم کسی نمیفهمید!
من معجزه وار شجاع بودم. شجاعتی ناشی از اعتماد و باور به تو...
تو بودی،هرچند دور...هرچند دور ولی دلم قرص بود که هر وقت که باشه تو صدای منو میشنوی،تو میرسی،تو مراقبمی،تو...تو قهرمان منی...
مطمئن بودم که اگه قراره مثل داستان های نوشته شده توی خطر بیوفتم،قهرمان داستان هست و حتما میاد و منو نجات میده...
من توی او باغ شجاعترین آدم دنیا بودم اما وقتی اون باغ رو ترک کردم ترسیدم...
بیا،این شجاعتم هم مال تو! حالا از هر تاریکی و تنهایی ای میترسم. از وقتی از اون باغ اومدم ترس توی جونم لونه کرد. از وقتی قهرمان داشتن رو تجربه کردم ترسو شدم... وقتی تویی نبود که به حضورش اعتماد کنم ترسو شدم...
بیا،این شجاعتم هم مال تو!
(این صرفا یک دل نوشته نیست.حرفای گفته شده کاملا واقعی ست! )

۰ نظر

تفریحات من،تفریحات بعضیاااا!

سرما خوردم... خیلیم شدید! چشمام اشک میزنه،نفسمم در نمیاد!

هوا هم واسم خیلی گرمهههه! فقط دلم میخواد برم تو فریزر بشینم.

سرما مهم نیس! قلبم خیلی درد میکنه،عضلاتمم گرفته!

یه شب رفتیم بیرون خوش گذشت حالا باید تا1ماه زجر بکشیم...

مردم میرن خااااارج از کشور،عکس پروفایلشونم2بار عوض میکنن! تازه توپولم شدن! دستبند نارنجیم دستشون میکنن(هنوز نفهمیدم قضیه اون چیه) اما هیچیشون نمیشه!(آقاهه)

اونوقت منه بدبخت یه روز با 3 تا خل وسط هفته رفتم شهربازی که فقط خودمون4تا بودیم و 3تامون سوار یه وسیله خوفناک شدیم که هنوزم عضلاتمون منقبضه!!! الان2روزه افتادم!!!

از صب مث کوزت هم کار کردممممم...

اخه این چه وضعیه؟ بعضیام با تور رفتن گردش،هی از خودشون عکس منتشر میکنن (شوالیه)

خدایا بگو ببینم،اینا باهات نسبتی دارن؟ 😐😑

۲ نظر

به همه سر زدم :)

جونم در اومد ولی همه ی وبلاگا رو خوندم و برای همه کامنت گذاشتم جز اونایی که اطلاعاتی درباره نوشته هاشون نداشتم یا واقعا چیزی نداشتم بگم

دیر شد ولی خب با کسی تارف ندارم،هر وقت واقعا بتونم میخونم و نظر میدم. از ته قلبم و با فکر و حوصله.فکر میکنم این ارزشش بیشتره 😊

مرسی که هستین و میخونین و مرسی از اونایی که هستن و نیستن 😂

به قول بعضیا " مرسی از داداشیا،تو دلیا 😂😂😂😂 "

(خب خودشون کاری میکنن سوژشون کنیم. میخواستن نکنن ازین کارا )

۳ نظر

زیرخاکی که تو باشی!

داشتم فکر میکردم تو اخلاق که نداری! اعصابم که نداری! پررو هم هستی! خودشیفته و مغرور هم که اووووووف....حد نداره اصلا! زبون باز هم که اصلا در حد توصیف نیست،تو3ثانیه مخ همه رو میزنی،طرب نمیفهمه از کجا خورده!دیکتاتور و قلدرم هستی! گستاخ و بی پروا هم که خیلییییی! حواس پرت و سربه هوا هم که تااااا دلت بخواد. فقط مونده خودتو جایی جا بذاری با سر راه خودتو گم کنی! بی نهابت بی احتیاطی و همش هم آدمو نگران میکنی...

پس من دقیقا از چی تو عتیقه خوشم میاد؟؟؟

اما یادم اومد " من همیشه عاشق عتیقه و زیرخاکی چیزای خاص و پیچیده بودم "! 

من دقیقا از تو بخاطر تمام این چیزا خوشم میاد.همینجوری دوستت دارم.

دوستت دارم چون نسل مردایی مثل تو رو به انقراضه؛ نه چون یه مهندس جذابل خوشتیپه قد بلند پولداری!

دلایل من برای دوست داشتنت متفاوت از دلایل عامیانه بقیه ست! واسه همین من هی بیشتر عاشقت میشم و باز بیشتر صبر میکنم اما اونا عاشقیشون به عمر یه فصل هم نمیکشه!

3تا پاییزه که من دلتنگم و تو نیستی...

عاشق شدم.حالا میفهمم پاییز بهاریه که عاشق شده.

اتفاقای زندگی منو از بهار بودنم دور نکرد اما اسم تو که میاد...حتما لرزش قلبم از سرماست...

۲ نظر

داداشی که دیگه نمیاد...

پاتریکم 8و20دقیقه اومد با نون بربری! صبحونه خوردیم و بقیش مثل چیزایی که دیرور گفتم پیش رفت. تازه رفته و منم اومدم اینجا...

دلم واسه بابام تنگ شده،واسه داداشم بیشتر...بابام میاد اما داداشم نه.

تو نمیفهمی،نمیدونی این که یکی بره تا ابد و تو دیگه هرگز نبینیش،بغلش نکنی،بوش نکنی،حسش نکنی ینی چی...

دلم واسه خنده هاش تنگ شده...اما دیگه نمیتونم ببینمش...این درد تموم نمیشه. تو نمیفهمی اونموقع چه درد بزرگی داشتم،چه عذابی میکشیدم و چقدر دلم میخواست زمینو با ناخونام بکنم تا برسم به داداشم،تا باز بغلش کنم،باز بوی تنشو حس کنم.

تو نمیفهمیدی من چقدر شکسته بودم.چقدر گیج بودم و چقدر همه چیز برام غیرقابل باور بود.

دلم تنگ شده واسه داداشم. دلم میخوام صداش کنم،باز واسش ذوق کنم،ماشینشو ببینم و تا خونه بدوم به شوق دیدنش...

باز بچه بشم،بیاد دم مدرسه دنبالم،بستنی بخوریم و من افتخار کنم که داداشمه...

زود بود که ازم گرفتش،تو نمیفهمی هنوز چقدر بیشتر از قبل درد داره...

مرسی که اون روزا کنارم بودی هر چند کمرنگ.

مرسی که هر کاری میکردی که بخندم و تا نمیخندیدم چشمت به صورتم میموند و با خندیدنم بلند قهقهه میزدی.

مرسی که اون روزا رو برام آسون کردی. هرگز این چیزا رو یادم نمیره.

۱ نظر

روزی که گذشت...

امشب از اول: (مهم نیس کی میخونه و تظر میده و کی نمیخونه یا نظر نمیده)
اول کلی با پاتریکم حرف زدیم و خندیدیم،فردا میاد تا با هم نودل درست کنیم بعد ژله،بعد رانی بخوریم و فیلم ببینیم 😊
ژله درست کردم با تزئین تیکه های قلبی شکل ژله.(ژله طالبی)
بعد آهنگ hello از گروه B.I.G رو گذاشتم. بعد کمی رمان خوندم. بعد باز آهنگ گذاشتم و حاضر شدم تا دایی جون بیاد.البته لاک بنفشم زدم،متناسب با رنگ لباس😀
شام کوفته خوردیم،ظرفا رو شستم و چایی آوردم.
با پاتریکم کلی درباره آقای قصاب بحث کردیم و خندیدیم و تصمیم گرفتیم فردا ژله زغال اخته بخوریم. مامان میره مجلس ختم. تا شب نمیاد،پس من بازم تنهام. خوبه که پاتریکم میاد پیشم.
ژله خوردیم. باز ظرفا رو شستم و جمع ک جور کردم. تو اینستا کلی پاتریکو تگ کردم و چرخیدم. هنوز با همون لباسا دراز کشیدم رو تخت و دارم مینویسم.بعدم میرم رمان و باز پاتریک و خواب 😊
مهم نیست کی میخونه.مهم اینه اینجا مال منه و چیزیو مینویسم که دوست دارم.گاهی اینجوری خاطره،گاهی از آقاهه و گاهی هم موضوعات جدی...
۲ نظر

عجب جایی زندگی میکنیم هااااااا!!!!!

اول از همه بلاگفا بود،تبادل لینک!

بعد شد لاین که فول کن،فول میکنم...

بعد شد اینستاگرام،بک بده،فول لایک کن...

حالام اینجا! دنبال کن،دنبالت میکنم. نظر بده تا نظر بدم!

تمام دنیا درگیر جنگه،حتی ما هم هر روز درگیر این جنگاییم.

دنیایی که هیچکس به اندازه یه کامنت،یه فالو کردن برات کاری نمیکنن....

عجب جای وحشتناکی داریم زندگی میکنیم...


ب.ن: (مسخره ست که در این حد هم خودمونو به زحمت نمیندازیم ولی پست مهربونی و دفاع از حقوق حیوانات میذاریم...)

۱ نظر

دارم از شرشون خلاص میشم

برعکس درس خوندن،خاطراتو وقتی مینویسم فراموششون میکنم وگرنه تا ابد یادم نمیره!!!خاطرات دیدنتو هزار بار نوشتم اما تا الان که یادم نرفته. پس میرم سراغ خاطرات دیگه ای که  میخوام از شرشون خلاص بشم.اینجا تنها جای امنه که میتونم مخفیش کنم.پس جای خوبیه :)

اها اولین باری که اسممو گفتی: شب بدی بود،اتفاقات بدی افتاده بود و سعی میکردی دلداریم بدی. دفترمو گرفتی جلوم و گفتی" مال شماست پریسا خانوم". چشمام پر اشک بود و به زور خودمو کنترل میکردم.سردمم بود،قیافم با بینی قرمز و چشمای پر اشک خنده دار شده بود حتما. لبخند زدی"نگران نباش،همه چیز درست میشه.مامانتم چیزیش نیست،الان حالش خوبه."

اون لحظه فکر میکردم اسمم؟

با سر اشاره کردی برم " برو، نگرانم نباش.درست میشه." 

دیدی تو خیابون دنبال ماشینمون میگشتم. وایسادی و اشاره کردی من برم. تو هستی. لبخند میزدی و با اطمینان پلک میزدی.صبر کردی ماشینو پیدا کنم.دست تکون دادی و بازم موندی و من رفتم.

با فاکتور گیری از چند تا قضیه،این شروعش بود.بنظر خاص نمیاد ولی وقتی تکرار بشه اصلا بنظر عادی نمیاد.

۰ نظر

آدم خوبی بودن یعنی چه؟؟؟؟ ( 2/5نمره )

رولبط اجتماعی من خوب نیست! چون رکم،صادقم و راحت بیان میکنم کسی نمیتونی باهام دووم بیاره.

چون زیادی دل میسوزونم و با همه خوبم و براشون تلاش میکنم دوستای زیادی ندارم.

تو تمام این مدت یه چیزایی فهمیدم! فهمیدم مهربون و صادق و خوب بودنش نتیجش فقط تنهاییه! از هر لحاظ...

دخترای مثل من همیشه تنها میمون،چه لحاظ دوست چه خانواده و...

به گفته ی بقیه من خیلی دختر خوبیم! پس نتیجه گرفتم: همه آدمای خوبو فقط به اندازه همون یه جمله دوست دارن...آدم خوبی بودن فقط یه معنی داره: طرد شدن از هر جامعه و مجموعه و گروهی که بنابر شرایط و یا علایقت توشون هستی...

حالا به عنوان کسی که بقیه میگن آدم خوبیه،واقعا از خوب بودنم دلگیرم،اما پشیمون نه...آدم خوب بودن ینی بقیه از خوبیات فیض ببرن و تو فقط ضرر کنی.

اینم تجربه ای که به دست آوردم.

۰ نظر
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان