سه شنبه ۶ مهر ۹۵
روزای زندگیم داشت خوب پیش میرفت تا وقتی که چیزی راه فرارمو بست "ستاره ها چرا آسمان را رها میکنند و درچشمان تو خانه میکنند ....در چشمان تو چه چیزیست مگر ستاره های چشمانت را از کدام قسمت آسمان گرفته ای که این ها هیچ کدام برق نگاه تو را ندارد "
همه چیزایی که با بدبختی فراموش کرده بودم یادم اومد! این که چشمات ستاره دارن، مدل خنده هات،چال کوچیک روی گونه ی راستت، انگشتات و عطری که بعد از خودتت میموند و از بودنت خبر میداد،صدات...
همه چیز باز یادم اومد. انگار اصلا یادم نرفته بود! چرا فکر نکردی واسه تمام این چیزا هنوز خیلی جوونم؟ هنوزم تو رو مقصر میدونم بابت همه چیز!
تمام حرفی که میتونم بهم بزنی همینه؟ :
" من برای آنکه
چیزی از خود به تو بفهمانم،
جز چشمهایم
چیزی ندارم. "
( احمد شاملو )
فقط همین؟ متاسفم باشم یا نباشم؟ ناراحت بشم یا نشم؟ دلم بسوزه یا نسوزه؟