همینجوری عاشقت نشدم،قسم میخورم که خودت خواستی!
من خودم عاشقت نشدم،رفتارای با قصد و غرض تو باعث شد!
من کل دنیام کتابام بودن،من کل زندگیم یه اتاق بود و آهنگا و دفترا و شعرا و نقاشیام،اصلا جایی واسه کسی نداشتم...تو به زور اومدی!
رفتارات نا آگاهانه نبود،اتفاقی نبود! حرفات الکی نبود...میدونستی داری چیکار میکنی و میدونستی قراره آخرش چی بشه و بازم...
چرا یادم نمیره؟ چرا نمیتونم فراموش کنم؟ چرا هنوز یادت میوفتم؟ چرا هنوز هرچقدرم خودمو گم و گور میکنم باز کلی از روزو ندونسته بهت فکر میکنم؟
ازت بدم میاد...بابت تمام بدیایی که چند سال درکشون میکردم،ازت بدم میاد
بسه،برو...خواهش میکنم
چرا هنوز چشمامو که میبندم تویی؟ نمیام ببینمت،نمیام...هر جا باشی نمیام،نمیخوام ببینمت،نمیخوام باز زجر بکشم،نمیخوام دیگه بسه،برو!
تو داری راحت زندگی میکنی اما من چی؟ منی که بدون هیچ چیز خاصی،ازت کلی خاطره خاص دارم! چون خودت خواستی. خواستی که...
آه بیخیال! بیخیال! فقط زودتر برو...که یادم بره چقدر طولانی بهت فکر میکردم،چقدر طولانی محور زندگیم بودی...چقدر طولانی برات یه برد قطعی بودم...
اصلا چرا اینا رو میگم؟
علامت سوال تمام معنی اینهمه مدت دوست داشتن کسی مثل توئه!!!