گاهی من هم بدجنس میشوم! مثلا خوشم می آید مدرسه ای که او تویش بوده خراب شود! شاید دیگر او آنجا نرود و بهش ربطی نداشته باشد ولی لااقل دیگر انجا مثل او ها رو تحویل جامعه نمیدهد...
مثلا دلم میخواهد با مخ زمین بخورد...بلکه خوبی های متظاهرانه اش بریزد و همه ببینند چقدر متفاوت از ظاهر خوبش است...
مثلا از باختنش شاد میشوم و از پیروزی های توام با خودنمایی های بی اندازه اش متنفرم...
مثلا دلم میخواهد شخصیت زشت و مزخرفش پیش اویی که اینطور ناعادلانه به عرش میبردش رو شود...
مثلا عمق بدجنسی و بی ادبی اش پیش اویی که...
اه! کاش میشد که من داد میزدم و میگقتم چقدر از تو متنفرم،و چقدر از تظاهرهایت بیزارم و تو چقدر زیر آن پوسته ی خوب و ممتاز و مظلومت آدم بیخودی هستی...
میدانی؟ اگر او هم مثل تو باشد از عشقش بمیرم هم برایم مهم نیست،هرگز دیگر سمتش نگاه هم نمیکنم.
هر بار که پدیده ی زیبایی که بدبختانه اسم تو هم هست در یادم می آید،حس میکنم تمام زیبایی هایش و حس های خوبش دود میشوند و فقط نفرت در وجودم غلغل میزند...من هرگز از کسی متنفر نشدم حتی وقتی خار در چشمم و خنجر در تمام اعظای بدنم فرو کردند!اما از تو متنفرم...تویی که حقت نیست...تویی که خودت نیستی! فقط تظاهری و تظاهر و تظاهر...
آدم نیمرو باشد اما مثل تو دو رو و متظاهر نباشد...