آنطور ناگهانی که طوفان شد و صدای جیغ و داد پنجره ها سکوت اتاق را شکست،ترسیدم اما به روی خودم نیاوردم و سرم را باز توی کتاب کردم تا نکند زمان از دستم در برود و فرصت جبرانی پیدا نکنم!
هنوز خیلی نگذشته بود که صدای جیغ پنجره ی دیگری با صدای هو هوی باد و هوار های درختان بی حوصله بلند شد و سرم به سمت پنجره چرخید.
نگاهم به درختان غرغرو بود که یکهو چیزی رو پاهایم قرار گرفت. نگاهش که کردم دیدم سنگ جانم قل قل خورده و از گوشه ی میز خودش را روی پاهایم پرت کرده.
نوازشش کردم : چیزی شده سنگ جانم؟ از گلهای قرمز شلوارم خوشت آمده؟
هرچند سنگ جانم بین بغض و خنده از حرف احمقانه ام مانده بود اما انگار بغض کودکانه اش سنگینتر از خنده ی حرف من بود.
با صدای بادی که پنجره را لرزاند بیشتر به من چسبید و من به ترس از طوفانش لبخند زدم.
-چیزی نیست سنگ جانم. باد میاید و میرود. ترس ندارد که.
لمس سطح زبرش دلم را مالش داد. توی دستم گرفتمش و روی کتاب گذاشتمش.هنوز با لب و لوچه ی آویزان نگاهم میکرد.از قفسه لیلی و مجنون برداشتم و بلند بلند برایش خواندم و خواندم و خواندم. خوابش برد و طوفان تمام شد. دل من هم از طوفان یک بعد از ظهر دلگیره جمعه کمتر گرفت. انگار ترس سنگ جان از طوفان بیرون نه،از طوفان شدید توی دل من بود...
راستی...سنگ ها وقتی خوابند خیلی معصومند!
(هنوز ایده هام خامن. کمی صبر! کم کم بهتر میشه)