هر بار خودم را از دنیای سیاه آدمهای سیاه دور میکنم اما باز...هر بار...
هر بار قاطی خوبیهای ساعتیشان میشوم...
کی میشود تا بفهمم آدم ها هرگز به قول ها و قرارهایشان عمل نخواهند کرد؟؟
کی میشود بفهمم صبحی با تو میخندند و شب تو را به گریه خواهند انداخت؟
دمی تو را میستایند و دمی تو را در جمعی علنی و غیر علنی آشغال خطاب میکنند...
آدم ها...آخ از آدمها و دلهایشان...
سرم درد می کند! هر بار سنگ آدمها به سرم میخورد!
کاش میشد به مریخ فرار کرد...یا شاید ماری باشد،نیشت بزند و تو برگردی به سیاره خودت...با آتشفشان و گلی مغرور و یا شاید باز گردی جایی که سگی وفادار اهلی تو باشد...یا آهویی منتظر دیدار تو!
برگردی و غروب را تماشا کنی و این می ارزد به بودن با آدمهایی که گرگند و روباه...آخ از دل گرگ ها و روباه های بی گناه...
کاش میشد به مریخ فرار کرد...کاش...